توجه:
این یک اثر تخیلی است. نامها، شخصیتها، کسبوکارها، مکانها، رویدادها و اتفاقات محصول تخیل نویسنده هستند. هرگونه شباهت به افراد واقعی، زنده یا مرده، یا رویدادهای واقعی کاملاً تصادفی است.
فصل اول: موش کور های طبرق
حومه بندر طبرق، لیبی. ۱۳ اوت ۱۹۸۹...
یک شرکت آمریکایی کشف کشتیهای غرق شده، جزییات ناو جنگی ایتالیایی "کونته دی کاوور" که در جنگ جهانی دوم زیر آب فرو رفته بود را پیدا میکند. هدف بررسی باقیمانده مهمات موجود در کشتی برای ذرات رادیواکتیو است. این کار به درک پیشرفتهای هستهای و مدیریت پسماندهای رادیواکتیو نیروهای محور در طول جنگ کمک میکند...
ظهر سوزان تابستانی بر آبهای طبرق بود. "تواس"، کشتی اکتشافی وابسته به شرکت آمریکایی، دو کیلومتر دورتر از ساحل در شمال غرب شهر لنگر انداخته بود. خدمه با شتاب در حال آمادهسازی برای اولین غواصی بودند. "مارگارت گینارت"، غواص تازهکار، با اشتیاق داوطلب شد. او به دقت تجهیزات خود را بررسی کرد، لباس غواصیاش را پوشید، مخزن هوا و رگولاتور خود را محکم کرد و ماسک و بالههایش را به پا کرد. با آخرین تکان سر به خدمه، او در لبه عرشه ایستاد و به آب شیرجه زد، بدنش با دقت سطح آب را شکافت.
هنگام فرو رفتن به اعماق، خنکای دریا او را در آغوش گرفت. او از طریق بیسیم با خلبان بازنشسته "ژاک" در کشتی ارتباط برقرار کرد.
- «خیله خب... به پایین رسیدم.»
- «باشه. طبق سیگنال، تو در مختصات درست هستی. نشانی از کشتی پیدا کردی؟»
This tale has been unlawfully lifted from Royal Road. If you spot it on Amazon, please report it.
- «نه. فعلاً نه. چیزی بالا داری؟»
- «نه متأسفانه...»
- «باشه. به راه خودم ادامه میدم.»
- «دریافت شد. خبر بده.»
- «حتماً.»
چشمهای مارگارت در حالی که به اعماق بیشتر شنا میکرد، آبهای کدر را جستجو میکرد. زمان به نظر کش میآمد، در حالی که او به دنبال لاشه کشتی میگشت. صدای ژاک از گوشیاش پخش شد.
- «هی. بنابر ساعت من، تو فقط یه چهارم از مخزن هوا داری. نمیخوای بیای بالا؟»
- «نه. مشکلی نیست. راه زیادی نمونده.»
- «اگه چیزی پیدا نکنی، من عملیات رو قطع میکنم.»
- «پیداش میکنم.»
- «باشه...»
مارگارت با اراده به جستجوی خود ادامه داد. قلبش تپید وقتی که یک پوکه برنجی را دید که در نور کم آب به آرامی میدرخشید.
- «هی، یه چیزی پیدا کردم.»
- «چیه؟»
- «پوکه برنجی. بدون زنگ زدگی. اندازه درسته. شاید از یکی از محفظههای توپ جدا شده.»
- «هی. دارم صدات رو واضح نمیشنوم.»
- «ببخشید... به نظر میاد یه تیکه از لاشه ما باشه. باید نزدیک باشیم.»
- «داری من رو اذیت میکنی مارگارت. داری اذیتم میکنی.»
مارگارت شمارشگر گایگر را از پشتش برداشت و آن را نزدیک پوکه برد. دستگاه ساکت بود. او به جستجوی خود ادامه داد، با عزم جدی. به زودی به دو ردیف توپ بزرگ برخورد کرد.
- «این جاست. توپها رو پیدا کردم.»
- «جدا هستن؟»
- «نه. به بدنه اصلی متصل هستن. کوچیکه روی بزرگه هست.»
- «به نظر میرسه بخش جلویی کشتی رو پیدا کردی. وقتی اون روز توی آسمون بودم، دیدم که کشتی به دو نیمه تقسیم شد. و یه بخش توپ قبل از غرق شدن از عرشه جدا شد. این میکنه سه تکه. حالا به سمت راست کشتی برو.»
- «باشه.»
مارگارت به یک سوراخ بزرگ نزدیک بخش توپ رفت و وارد بدنه کشتی شد. درون آن، پوکه ها و گلوله ها پراکنده بودند.
- «پیداش کردم! یه عالمه مهمات اینجاست.»
- «عالیه. برای پرتوهای رادیواکتیو چک کن.»
مارگارت شمارشگر گایگر را به هر گلوله نزدیک کرد. دستگاه همچنان ساکت بود.
- «نه. هیچ چیزی نیست.»
- «قبوله. حالا بیا بالا. هوات داره تموم میشه. "کایل" بقیه کارهارو رو انجام میده.»
- «دریافت شد.»
ناگهان شمارشگر گایگر مارگارت دیوانهوار شروع به کلیک کردن کرد، صدایی بلند و جیغ مانند. سپس چراغ قرمزی چشمک زد و بعد از مدتی دستگاه خاموش شد. کل کشتی شروع به لرزیدن کرد و آب اطراف مارگارت به ارتعاش درآمد. یک موج عظیم زیر آبی به سمت او هجوم آورد و او را به بدنه کشتی کوبید. او بیهوش شد. صدای ژاک در گوشش پژواک میکرد.
- «مارگارت! مارگارت! صدای من رو میشنوی؟ لطفاً جواب بده!»
او بیهوش ماند و در آبهای تاریک شناور شد...